عشق بی همتا(مادر)

می پرسم: می دونی؟! من چی؟! چی ام؟!

می گی: آره، عاشقتم! می گی: عشق. می گی: عشق بازی. می گی: عاشقی! می گی: عاشقتم! می گی: منم دیگه! من با بغض می پرسم بهشت برای من که مادرم؛ تویی و  مادران همه می دانند که بهشت برای این عشق پاداش کمیست... بهشتی که جز آناتی آنی از آن من نیست... رنج می برم بی منت، عشق می بری بی درخواست؛ تو بزرگ می شوی و من پیر! بزرگ شدنت گریختنی است از آغوش من چه واهمه اگر که گریختنت حس مادری مادرم باشد، می گویم و می گویی و مادرم می گفت: تا مادر نشوی نمی فهمی! دوستت دارم و همین برای من کافیست... همین...

می گم: اون چیه که هیچ وقت بس نیست؟

می گم: حالا وقت چیه؟

می گم: بمون پیشم، من هنوز چیکار نکردم؟

می گم: در گوشم بگو!

می گم: عشق من کیه؟

...

تو با خنده جواب می دهی...

مرا می بوسی و بهشت زیر پایم می روید،

من عاشقم و رنج می برم، تو معشوقی و عشق!

و این شبیه معجزه ایست برای انسان طمعکار...

من نیز بهشتی بودم که بیرحمانه از مادرم دور شدم؛

که فهمیدن حس مادری خود رهی به بهشت جاودان است!...

می دانم که نمی دانی؛

من با تو فهمیدم که مادرم راست می گفت...

(... و تو تا مادر نشوی نمی فهمی...)

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 15:07

salam.veb kheili khobi darid.shoma az gham ziad neveshtid.eshgh ek nemate.va darde ashegh ham ek rahmat.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد