نازنینم! نمیدانم تو میدانی؟ دل من در هوای دیدنت بی تاب
گردیده
سراپای وجودم در فراقت آب گردیده ز هجرت دیدگانم همچو
دریایی
ز خون گشته غم و دردم فزون گشته و اکنون در میان بسترم
چون
شمع میسوزم برای دیدن رویت..... دو چشم اشک بارم را به
روی
ماه میدوزم و با او از غم و درد درون ام راز میگویم .
جز تو ای دور از من از همه بیزارم